قصه عینکم - رسول پرویزی



به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقی است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می‌كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی‌مأبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ كه خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه تنگ می‌پوشید و كراوات از پاریس وارد می‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دائی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می‌گذارند.
 این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای كه در آن تحصیل می‌كردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید ناله‌اش بلند بود .

متلكی می‌گفت كه دو برادری مثل علم یزید می‌مانید. دراز دراز، می‌خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنكه بدانم چشمم ضعیف و كم‌سوست. چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همه كلاس‌ها به طرف نیمكت ردیف اول می‌رفتم. همه شما مدرسه رفته‌اید و می‌دانید كه نیمكت اول مال بچه‌های كوتاه قدست. این دعوا در كلاس بود. همیشه با بچه‌های كوتوله دست به یقه بودم. اما چون كمی جوهر شرارت داشتم، طفلك‌ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطی بازی‌های خارج از كلاس تسلیم می‌شدند. اما كار بدینجا پایان نمی‌گرفت. یك روز معلم خودخواه لوسی‌ دم در مدرسه یك كشیده جانانه به گوشم نواخت كه صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچه‌ها رسید. همین‌طور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پریده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت:
"چشت كوره؟ حالا دیگر پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو كوچه می‌بینی و سلام نمی‌كنی !؟"
معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف كوچه رد می‌شده، من او را ندیده‌ام و سلام نكرده‌ام. ایشان عم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشی كرده، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است.
در خانه هم بی‌دشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام كه بلند می‌شدم چشمم نمی‌دید، پایم به لیوان آب‌خوری یا بشقاب یا كوزة آب می‌خورد. یا آب می‌ریخت یا ظرف می‌شكست. آن وقت بی‌آنكه بدانند و بفهمند كه من نیمه كورم و نمی‌بینم خشمگین می‌شدند. پدرم بد و بیراه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌كرد، می‌گفت: به شتر افسارگسیخته می‌مانی. شلخته و هردم‌بیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمی‌كنی. شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی.
بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم كه نیمه كورم. خیال می‌كردم همه مردم همین قدر می‌بینند!
لذا فحش‌ها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش می‌كردم كه با احتیاط حركت كن! این چه وضعی است؟ دائماً یك چیزی به پایت می‌خورد و رسوائی راه می‌افتد. اتفاق‌های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچه‌ها پایم را بلند می‌كردم، نشانه می‌رفتم كه به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمی‌خورد، بور می‌شدم. بچه‌ها می‌خندیدند. من به رگ غیرتم برمی‌خورد. دردناك‌ترین صحنه‌ها یك شب نمایش پیش آمد.
یك كسی شبیه لوطی غلامحسین شعبده‌باز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه‌ها برای دیدن چشم‌بندی‌های او به نمایش می‌رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یك بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یك بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمی‌گنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریك‌بین شدم، یارو وارد سن‌ شد، شامورتی را در آورد، بازی را شروع كرد. همة اطرافیان من مسحور بازی‌های او بودند. گاهی حیرت داشتند، گاهی می‌خندیدند و دست می‌زدند ـ اما من هر چه چشمم را تنگ‌تر می‌كردم و به خودم فشار می‌آوردم درست نمی‌دیدم. اشباحی به چشمم می‌خورد. اما تشخیص نمی‌دادم كه چیست و كیست و چه می‌كند. رنجور و وامانده دنباله‌رو شده بودم. از پهلو دستیم می‌پرسیدم : چه می‌كند؟ یا جوابم نمی‌داد یا می‌گفت مگر كوری نمی‌بینی. آن شب من احساس كردم كه مثل بچه‌های دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس كردم كه نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.
بدبختانه یك بار هم كسی به دردم نرسید. تمام غفلت‌هایم را كه ناشی از نابینائی بود حمل بر بی‌استعدادی و مهملی و ولنگاریم می‌كردند. خودم هم با آنها شریك می‌شدم.
 * * *
با آنكه چندین سال بود كه شهرنشین بودیم، خانه ما شكل دهاتیش را حفظ كرده بود. همان‌طور كه در بندر یك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا می‌آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر می‌انداختند و چندین روز در خانه ما می‌ماندند، در شیراز هم این كار را تكرار می‌كردند. پدرم از بام افتاده بود، ولی دست از عادتش برنمی‌داشت. با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود، مهمانداری ما پایان نداشت. هر بی‌صاحب مانده‌ای كه از جنوب راه می‌افتاد، سری به خانه ما می‌زد. خداش بیامرزد، پدرم دریا دل بود. در لاتی كار شاهان را می‌كرد، ساعتش را می‌فروخت و مهمانش را پذیرائی می‌كرد. یكی از این مهمانان یك پیرزن كازرونی بود. كارش نوحه‌سرائی برای زنان بود. روضه می‌خواند. در عید عمر تصنیف‌های بندتنبانی می‌خواند، خیلی حراف و فضول بود. اتفاقاً شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچه‌ها خیلی او را دوست می‌داشتیم. وقتی می‌آمد كیف ما به راه بود. شب‌ها قصه می‌گفت .
گاهی هم تصنیف می‌خواند و همه در خانه كف می‌زدند. چون با كسی رودرباسی نداشت، رك و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می‌گفت، ننه خیلی او را دوست می‌داشت.
اولاً هر دو كازرونی بودند و كازرونیان سخت برای هم تعصب دارند.
ثانیاً طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش می‌كرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است؛ خلاصه مهمان عزیزی بود. البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودی و هر چه ازین كتب تغزیه و مرثیه بود همراه داشت. همة این كتاب‌ها را در یك بقچه می‌پیچید. یك عینك هم داشت، از آن عینك‌های بادامی شكل قدیم. البته عینك كهنه بود. به قدری كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پیرزن كذا به جای دسته فرام یك تكه سیم سمت راستش چسبانده بود و یك نخ قند را می‌كشید و چند دور، دور گوش چپش می‌پیچید .
من قلا كردم و روزی كه پیرزن نبود رفتم سر بقچه‌اش. اولاً كتاب‌هایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره، از روی بدجنسی و شرارت عینك موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با این ریخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهن‌كجی كنم .
آه هرگز فراموش نمی‌كنم!
برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینكه عینك به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر كرد.همه چیز برایم عوض شد .
یادم می‌آید كه بعدازظهر یك روز پائیز بود .
آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تك تك می‌افتادند. من كه تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من كه دیوار مقابل اطاقمان را یك دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تك تك دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمی‌دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود كه دنیا را به من داده‌اند.
هرگز آن دقیقه و آن لذت تكرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم كه بی‌خودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق‌زده بشكن می‌زدم و می‌پریدم. احساس می‌كردم كه تازه متولد شده‌ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بسكه خوشحال بودم صدا در گلویم می‌ماند.
عینك را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فكر كردم اگر یك كلمه بگویم عینك را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانة ما برنمی‌گردد. قوطی حلبی عینك را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. كلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌های اعیانی قدیم بود. یك نارنجستان بود. اطاق‌های آن بیشتر آئینه‌كاری داشت. كلاس مااز بهترین اطاق‌های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی‌های قدیم درك داشت، پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر به این كلاس می‌تابید. چهره معصوم همكلاسی‌ها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یك انگشتر پربها به این ترتیب به چشم می‌خورد.
 درس ساعت اول تجزیه و تركیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نكته‌گوئی بود كه نزدیك به یك قرن از عمرش می‌گذشت. همه همسالان من كه در شیراز تحصیل كرده‌اند او را می‌شناسند. من كه دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینك امتحان كنم.
مدرسه ما بچه اعیان‌ها در محلة لات‌ها جا داشت؛ لذا دورة متوسطه‌اش شاگرد زیادی نداشت.
مثل حاصل سن زده سال‌ به سال شاگردانش در می‌رفتند و تهیه نان سنگك را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می‌دادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترك مدرسه وادار می‌كرد. كلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم كلاس می‌نشستند. در حالی كه كلاس، ده ردیف نیمكت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب كرده بودم. این كار با مختصرسابقه شرارتی كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریك كرد. دیدم چپ چپ من به نگاه می‌كند.
پیش خودش خیال كرد چه شده كه این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته كلاس نشسته است. نكند كاسه‌ای زیر نیم كاسه باشد .
بچه‌ها هم كم و بیش تعجب كردند.
خاصه آنكه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند كه برای ردیف اول سال‌ها جنجال كرده‌ام. با اینهمه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌كشی كرد. یك كلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزیه كرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عینك را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
 درین حال وضع من تماشائی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن‌كش و دراز و عقابیم، هیچكدام با عینك بادامی شیشه كوچك جور نبود. تازه اینها به كنار، دسته‌های عینك، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده‌ای را می‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای كه بیخود و بی‌جهت از ترك دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.
خدا روز بد نیاورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند كه كلاس را ببیند و درك شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.
حیرت‌زده كچ را انداخت و قریب به یك دقیقه بروبر چشم به عینك و قیافه من دوخت.
 من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم كه سر از پا نمی‌شناختم. من كه در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می‌خواندم، اكنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می‌خواندم.
مسحور كار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینكه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت كرد. یقین شد كه من بازی جدیدی درآورده‌ام كه او را دست بیندازم و مسخره كنم!.
ناگهان چون پلنگی خشمناك راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت كه خیلی خیلی عامیانه صحبت كند. همین‌طور كه پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت :
"به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتك زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟"
تا وقتی كه معلم سخن نگفته بود، كلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض كرد، شاگردان كلاس رو برگردانیدند كه از واقعه خبر شوند. همینكه شاگردان به عقب نگریستند و عینك مرا با توصیفی كه از آن شد دیدند، یك مرتبه گوئی زلزله آمد و كوه شكست.
صدای مهیب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این كار بیشتر معلم را عصبانی كرد. برای او توهم شد كه همه بازیها را برای مسخره كردنش راه انداخته‌ام000 خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس كردم كه خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینك را بردارم. تا دست به عینك بردم فریاد معلم بلند شد:
"دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتك پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری كنی. ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!"
حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم كرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینك كذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می‌كنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد كنار نیمكت من. یك دستش پشت كتش بود، یك دستش هم آماده كشیدن زدن. در چنین حالی خطاب كرد: "پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!" من بدبخت هم بلند شدم. عینك همان‌طور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمی خودم را دزدیدم كه اگر كشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشیده به صورتم خورد و سیم عینك شكست و عینك آویزان و منظره مضحك شد. همینكه خواستم عینك را جمع و جور كنم دو تا اردنگی محكم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از كلاس بیرون جستم .

 * * *
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی كمیسیون كردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ كنند، ماجرای نیمه كوری خود را برایشان گفتم. اول باور نكردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر می‌كرد.
وقتی مطمئن شدند كه من نیمه كورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت :
"بچه می‌خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دم دكون میرسلیمون عینك‌ساز!" فردا پس از یك عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی كه مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان میرزا سلیمان عینك‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یكی یكی عینكها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه كوچك را می‌بینی یا نه؟. بنده هم یكی یكی عینك‌ها را امتحان كردم، بالاخره یك عینك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را دیدم.
 پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینكی شدم .

**********


کتاب شلوارهای وصله دار در سال ۱۳۳۶ منتشر شد.این کتاب۱۹ حکایت دارد،۱۹ حکایتی که از زندگی مردم جنوب گرفته شده است و نویسنده با واقع بینی و هنرمندی آن ها را نوشته است، پاره ای از آنها گوشه و کنار زندگی گذشته ی خود اوست.

خود پرویزی با نهایت فروتنی در مورد کتابش می نویسد:”در صورت خواندن کتاب حاضر دو حال به شما دست می دهد یا خوشتان می آید و ساعتی مشغول می شوید،کمال مطلوب است من بوصال میرسم بعلاوه تشویق می شوم و قول میدهم در اثر تشویق خوانندگان ذره ای لوس نشوم وپایم را از گلیمم بیرون ننهم و خرقه ی نویسنده ی معروف را به دوش نکشم همان رسول کوچک باشم سرم را زیر اندازم و کارم را ادامه دهم اما اگر خدای نکرده از خواندن این کتاب بدتان آمد آنوقت چیزی گم نمی شود ادعائی نداشتم که شکست آبرویم را ببرد باز خدا پدرم را بیامرزد که مقداری کاغذ جهت عطار سر کوچه ذخیره کردم لاقل عطاران فلفل و زردچوبه در اوراق این کتاب می پیچند و به پدر مولف فاتحه ی مجانی خواهند خواند!