قاطر و آخوند


خمینی با دمپایی

آخوندی وارد یک آسیاب گندم شد. دید چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر می‌چرخید و آسیاب کار می‌کرد.
به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود.
از صاحب آسیاب پرسید: برای چه به گردن قاطرت زنگوله بسته‌ای؟
آسیابان گفت: برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمی‌کند.
آخوند دوباره پرسید: خب اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا می‌فهمی؟!
آسیابان گفت: برو این پدر سوخته‌بازی‌ها را به قاطر من یاد نده!